می می بس
فرشته کوچولوی من ،نفس مامانی
دو سال و هفده روز با عشق و حرارت تو رو در آغوش کشیدم و از شیره وجودم تو رو سیراب کردم ،هر بار که چهره زیبات به من نزدیک میشد حس عجیب دوست داشتن به اعماق قلبم سرازیر می شد وناخوداگاه مدتهابه معصومیتت ذل میزدم انگار که میخواستم با نگاهم شدت عشقم رو به تو انتقال بدم ،و زیر لب زمزمه می کردم خدایا شکرت که به من فرصت و توانایی شیر دادن به پاره قلبم رو دادی و این لذت وصف نا پذیر رو از من دریغ نکردی.
یادم آمد به اولین باری که می خواستی با او لبهای کوچولوت می می بخوری و نمی تونستی و قر میزدی ،
(عزیزم از همون اول مشخص بود که چقدر شیکمو هستی...)شبهایی که تا صبح بیدار بودی و همش می می می خوردی ،وقتهایی که اصلا" شرایط مساعد نبود و طلب می می میکردی ،زمانایی که روی شکمم می خوابیدی و می می می خوردی و انواع مدلای شیر خوردنت که خیلی خنده دار بود...
گاهی اوقات خیلی سخت بود اما همش با دنیایی از احساس و علاقه و محبت همراه بود و کلی خاطره انگیز.
اما خوب هر آغازی پایانی داره و الان دیگه پایان شیر خوردن شما فرا رسیده ،عمرم باور کن که گرفتن این تصمیم خیلی سخت بود اما بالاخره تصمیم گرفتم و شما آخرین وعده شیرت رو عصر چهارشنبه92/6/27خوردی.